سفارش تبلیغ
صبا ویژن


محاورات

می‌دونید میل قسری و میل طبیعی چیه؟!!!

(وای! باز شروع کرد به فلسفه بافی!) بابا خودمم نمی‌دونم چیه! اما ظاهراً میل طبیعی همون میل یا نیرویی که در خود شی است و میل قسری میل یا نیرویی هست که از بیرون به شی وارد می‌شه. حالا دقیقاً هم این نیست‌ها! ولی فرض بگیرید همینه!

مثال: برای سنگی که بدون وارد آمدن نیروی خارجی از یک ارتفاع رها می‌شود، چه اتفاقی می‌افتد؟!

آفرین! با سرعت و شتابی که بر اساس قوانین نیوتون قابل محاسبه است به طرف پایین سقوط می‌کنه! به این حرکت رو به پایین سنگ می‌گن حرکت طبیعی!

اما حالا سنگی را در نظر بگیرید که به آن یک نیروی رو به بالا وارد می‌شود. (به عبارتی، به بالا پرتاب بشه) چه اتفاقی می‌افتد؟!

نه دیگه! این دفعه یک راست که نمی‌ره به طرف پایین! اول بالا می‌ره و بعد از رسیدن به یک نقطه دوباره شروع به پایین آمدن می‌کنه. به اون قسمت از حرکت سنگ که به طرف بالاست و ظاهراً برخلاف حرکت طبیعی رو به پایینش بوده، حرکت قسری می‌گن. (حالا بماند که یک ذهن فیزیکی در این روزگار منکر طبیعی نبودن این قسمت از حرکت سنگ می‌شه! به عبارت دیگه، مدعی طبیعی بودن حرکت سنگ در این مرحله می‌شه! [اه! فیزیک و فلسفه که با هم قاطی می‌شن چه چیز مزخرفی به دست می‌آد!])

در مدتی که سنگ رو به بالا حرکت می‌کند، آن دو نیروی مخالف هردو با هم در حال تاثیرگذاری بر روی سنگ هستند تا زمانی که نیروی طبیعی غلبه کند و سنگ شروع به سقوط کند.

حالا این حرف‌ها درباره سنگ و نیرو و میل و حرکت چه ربطی به عقل و نفس داشت؟!

در این کتابی که همچنان از زمان اولین قسمت «از برکات پ.ن» مشغول خواندنش هستم، آمده:

«...دو میل طبیعی و قسری سنگی که در حال سیر صعود به علت قسری است و میل طبیعی خودش به سفل است (جان من باز بیاید بگید سخت حرف می‌زنی و از روی کتاب‌هات کپی می‌کنی! من سخت حرف می‌زنم یا اینا؟!) و در انسان میل عقلانی و نفسانی جمع شده است. (خلاصه‌اش یعنی اینکه میل عقلانی و نفسانی انسان هم مثل همون دوتا نیرویی هستند که به سنگ پرتاب شده به بالا وارد می‌شه!) که بر اساس خواسته‌های نفس مرتکب خطایی می‌شود، وقتی حادثه‌ای ناگوار پیش آید، می‌خواهد بر اساس اوامر عقل ادامه مسیر دهد.»

برداشت من از این فلسفه‌بافی‌ها: میل طبیعی انسان همان میل عقلانی است و میل نفسانی خلاف این میل طبیعی است. ما غالباً فراموش می‌کنیم مطابق میل طبیعی آدمیت‌مون عمل کنیم و تسلیم نفس می‌شیم. اما گاهی بر اثر یک حادثه یا یک اتفاق ناگوار، به خودمان می‌آیم و میل طبیعی و عقلانی‌مون بر نفس غلبه می‌کنه. (مثل همون سنگ که در یک نقطه‌ای دوباره برمی‌گرده به پایین و محل طبیعی خودش)

در همون کتاب دو نقل قول خیلی شیرین در این‌باره آورده شده:

فرمایش حضرت علی: «چه بسا عقلی که اسیر فرمان هوای نفس اماره است.»

سخنی از جناب محی‌الدین عربی: خواسته‌های طبیعی را حاکم بر عقل قرار نده.

یک مثال هم درباره انسان از همان کتاب: «انسان روزه‌دار تشنه آب گوارا در مقابل نیاز طبع و بدن، تحت فرمان عقل بر امساک و قصد قربت الهی است...»

 

*بعد از تحریر: به این پست می‌گن: وقتی یک مخ به درد آمده سعی می‌کنه ساده و قابل فهم صحبت کنه! زهی خیال محال!

** بعدتر از تحریر: دوباره که نوشته‌هام رو خوندم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این شعر دوران کودکی بود:

یه توپ دارم، قلقلیه/ سرخ و سفید و آبیه

می‌زنم زمین هوا می‌ره/ نمی‌دونی تا کجا می‌ره!

هی... چقدر بچه بودیم دلمون می‌خواست بزرگ شیم... اما حالا که مثلاً بزرگ شدیم، دست از بچگی‌مون برنمی‌داریم! [حوصله آیکون گذاشتن ندارم... یه عالم آیکون خسته و ناراحت و اندوهناک و دلتنگ و بی‌حوصله و...]

 


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24 شروع محاوره 7:16 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()