سفارش تبلیغ
صبا ویژن


محاورات

آقای میرزاوزیری، (همان که در اولین قسمت اینجا چراغی روشن است، کتابی از او را روشن کردم) در یکی از کتاب‌هایشان که الان به خاطر ندارم کدام بود، نوشته‌اند یک شب که تا نیمه‌های شب مشغول مطالعه بودم، پدرم با حالتی نگران و همراه با تاسف به من نگاه کرد و گفت: بابا می‌ترسم اینقدر درس می‌خونی فیلسوف بشی! در ادامه توضیح می‌دهد که گرچه آن زمان پدرش دچار فراموشی شده بود و معانی بسیاری از کلمات را از یاد برده بود، اما این بار واقعاً نگران فیلسوف شدن فرزندش بوده! گویی فیلسوف بودن چیزی به راستی زشت و ناپسند است... چیزی شاید مثل دزد بودن که قبیح است!

سریال ابن‌سینا رو به خاطر ندارم... چون وقتی برای اولین بار پخش شده بود خیلی طفل بودم! اما سریال ملاصدرا رو با اینکه خیلی جدی دنبال نمی‌کردم، هنوز از یادم نرفته... همین طور سریال غیاث‌الدین که زندگی شبیه به همون فلاسفه بزرگ‌مون داشت. وجه اشتراک این شخصیت‌ها این بود که همه‌ی آن‌ها با همه‌ی بزرگی‌شان و با همه‌ی خدمت‌های ارزنده‌ای که در طول حیات‌شان در زمینه علم و اندیشه عرضه کردند، در زمان خودشان درک نشدند و مورد ستم واقع شدند. خیلی وقت‌ها به الحاد و ترویج الحاد متهم می‌شدند... خیلی وقت‌ها از طرف علمای به ظاهر دینی و در باطن، جیره‌خوار حکومت مطرود اعلام شدند و آن‌ها نیز از ترس جان مجبور به فرار و دربه‌دری شدند.

پیش‌تر از ابن سیناها نیز این اتفاق‌ها افتاده است. سقراط، معلم اخلاق و آغازگر فلسفه در یونان نیز چنین سرنوشتی داشت. زیستی سراسر رنج و محنت که سرانجام نیز به پای عقایدش جام زهر را سرکشید! سقراط نیز در زمان خود خاری بود در چشم دیگران. دیگرانی که تاب نداشتند بیبینند سقراط چطور جوانان را گرد خود جمع کرده است و با پرس و سوال‌هایی که می‌کند ذهن آن‌ها را روشن و آگاه می‌سازد. به همین جهت او را دستگیر و محکوم به مرگ کردند. گفته شده است که پیش از آنکه موعد مرگ سقراط فرارسد، شاگردان او و از جمله افلاطون، برای نجات وی از این مهلکه بسیار تلاش کردند و سعی کردند او را از زندان فراری دهند. اما سقراط این عمل را خلاف آن باورهایی دانست که به خاطرش به محاکمه کشیده شده بود و به همین جهت، حاضر نشد ننگ فرار را بپذیرد و به پای عقایدش نشست و جام شوکران را سرکشید. (به قول فلانی: وقتی در زندون بازه/ اونی که در بره خیلی ...بیب... (منظور همان درازگوش است!). )

از غرب دور برگردیم به شرق نزدیک و زمان حال... شنیده‌ام علامه طباطبایی، که در فلسفه اسلامی در زمانه‌ی خود بی‌نظیر بود، شبی خواب مادرشان را می‌بینند که نگران آینده و آخرت اوست. و علامه از همان زمان، برای آنکه توشه‌ای برای آخرت خود نیز ذخیره کرده باشد، کار تفسیر قرآن کریم را آغاز می‌کنند تا اگر از راه فلسفه احیاناً به خطا رفتند، از این راه جبران کرده باشند. (اگر نقلم خطا بود ببخشید... چون الان اصلاً مستند حرف نمی‌زنم و صرفاً بر اساس آنچه در حافظه دارم، می‌نویسم).

همه‌ی این‌ها را گفتم نه برای اینکه خودم را با بزرگان مقایسه کرده باشم؛ گفتم تا خطر راه فلسفه را از یاد نبرم. باید به خاطر داشته باشم که در این راه، بسیاری تاب حرفم را نخواهند داشت، بسیاری حرفم را نخواهند فهمید، بسیاری طردم خواهند کرد، بسیاری استهزائم خواهند کرد... باید به خاطر داشته باشم که قدم گذاشتن در این راه، مثل راه رفتن بر لبه‌ی برنده تیغ است که نه تنها پاهایم را خواهد آزرد، بلکه ممکن است با کمی لغزش سقوطی جبران‌ناپذیر نیز در پی داشته باشم... باید به خاطر داشته باشم که اگر روزی فیلسوف شدم از خودم شرم داشته باشم و به فکر انجام کاری باشم که جبران زشتی این فیلسوف شدنم را بکند و زاد و توشه‌ی آخرتم باشد...

*نون‌ات کم بود، آبت کم بود، فلسفه خوندنت چی بود؟!

*چند تا مطلب خوب «از برکات پ.ن» دارم که شاید هم برای دیگران جالب باشه هم جواب این دل‌نوشته‌ها باشه. اما فعلاً نمی‌خوام اینجا بنویسمشون...

 


نوشته شده در جمعه 89/5/29 شروع محاوره 6:42 صبح توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()