سفارش تبلیغ
صبا ویژن


محاورات

بازهم شبهای قدر و بازهم نشستن در سوگ شهادت مظلومانه‏ی حضرت علی و بازهم...

همین روزها بود که حالش خیلی وخیم شده بود... همه می‏دونستیم رفتنیه، اما دلمون نمی‏خواست باور کنیم... همه دسته دسته می‏رفتیم به خداحافظی‏اش وقتی بی‏هوش و گوش روی تخت بیمارستان بود، اما به روی خودمون نمی‏آوردیم که برای خداحافظی اومدیم... اما شب آخر، شب بیستم ماه رمضون، دیگه می‏دونستیم واقعاً رفتنی شده... دیگه می‏دونستم حتی دعاهای شب قدری که گذشت هم نمی‏تونه نگهش داره... دیگه هرکی می‏رفت بالای سرش، پنهون کاری نمی‏کرد و علناً گریه می‏کرد... دیگه هرکی از خداحافظی‏اش برمی‏گشت، به همه زنگ می‏زد و با گریه می‏گفت فرصت رو از دست ندید... برای خداحافظی داره دیر می‏شه... فردای همون شب، به یک ساعت بعد از سحر هم نکشید که بعد از صدای زنگ تلفن، صدای گریه‌ی مامان رو شنیدم که تک و تنها توی حیاط نشسته بود و از ترس اینکه ما بیدار نشیم، سعی می‌کرد آروم گریه کنه اما نمی‌تونست... 

آقاجونم... هیچ وقت فکر نمی‌کردم رفتنت اینقدر برام سخت باشه... اما همون اندازه که به زنده بودنت برام مظهر خیلی چیزا بودی، رفتنت هم برام بی‌برکت نبود... آخه تو خیلی وقت خوبی رفتی آقاجونم... بس که این آخرا قرآن می‌خوندی و با قرآن همنشین شده بودی، تولد دوباره‌ات هم توی ماه قرآن بود... چه خوب وقتی رفتی آقاجونم که شب اول قبرت با شب شهادت مولامون یکی شد و توی تاریکی مراسم عزاداری پدر همه یتیم‌ها تونستم حسابی اشک بریزم... آقاجون اون شب منم یتیم شده بودم... اون شب می‌فهمیدم رفتن یک پدر یعنی چی... توی مراسم خودت که نتونسته بودم یک دل سیر گریه کنم از رفتنت، اما وقتی همه‌ی آشناها رفتن و غریبه‌ها اومدن برای عزاداری مردی که سال‌هاست همه در عزای از دست دادنش‌ هستند، دیگه اشک امونم نمی‌داد... آقاجونم... با رفتنت هم بهم درس دادی... می‌دونستی که از رفتنت می‌سوزم و گریه می‌کنم اما وقتی رفتی که حتی برای خودت گریه نکنم... می‌دونم اون روزهای آخر که نفس کشیدن برات اینقدر سخت شده بود، فقط برای این مبارزه کردی و موندی که همچین شبی بری... که همچین شبی بری که تا اومدم برای رفتنت اشک بریزم، دلم بره پیش دل زینب و غصه‌ی خودم رو فراموش کنم و بیشتر بسوزم و بیشتر گریه گنم... آقاجونم... وقتی رفتی که بتونم ذره‌ای، توی غم یتیم‌های کوفه شریک باشم... آقاجونم... خوب وقتی رفتی ولی کاش... نه... خوب شد که رفتی...

*توضیح: آقا جون، پدربزرگ مادری من بودند که برای من، بیش از یک پدربزرگ عزیز بود...

*بعداً نوشت1: همه‏ی این نوشته، می‏تونست با هزار تا آیکون اشک و گریه پر بشه... اما اشک امون نداد برای پرداختن به این چیزها.

*بعداً نوشت2: آقاجون، خودش از قبل برای روی سنگ قبرش دو بیت شعر سروده بود:

ع.ب.ا.س بُدم، م.ن.ت.ظ.ر.ی نام گرفتم      این نام نکـــــــــو را ز پدر ارث گرفتم

من منتـــــــــظرم، منتظران یاد کننــــــدم    با فاتحه‏ای، چون که بدان انس گرفتم

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7 شروع محاوره 5:36 صبح توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()