
مدتی است مهر بر لبانم زدهام. نه از ترس دستی که شاید به خطا به جای خاموش کردن صدایم، گلویم را بفشارد! لبانم به هم دوخته شده است از آن همه بغضی که در گلو دارم. نمیخواستم و نمیخواهم دربارهاش بنویسم و به محاوره درآورمش! بهانه این چند سطر حرف ناگفتنی و ناشنیدنی هم نوشتهای بود که جز عداوت و تحریف چیزی نداشت... آه باران... ای امید جان بیداران... بر پلیدیها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم... آیا چیره خواهی شد؟!
نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21 شروع محاوره
3:5 عصر توسط فیلسوفچه | ادامهی محاوره ()