
دیشب برای هزارمین بار چشمم به هستههای زردآلویی که مدتهاست -به امید شکسته شدن و نوش جان شدن مغزهایشان!- روی میزم به انتظار ماندهاند، افتاد. اما این بار با دیدن آنها این فکر به ذهنم رسید که: فصل زردآلو هم تمام شد! فصل زردآلو هم تمام شد؟! ای وای! چه زود گذشت! تابستان هم رو به اتمام است... چطور اینقدر سریع گذشت؟! چه کاری از پیش بردم در این مدت؟! هیچ! و بیاختیار، با تأسفی وصف ناشدنی، این چند دوبیتی خیّام را زیر لب تکرار کردم: بنگر به جهان، چه طرح بربستم؟ هیچ! واز حاصل عمر، چیست در دستم؟ هیچ! شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ! من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ! * * * افسوس که بیفایده فرسوده شدیم وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم دردا و ندامتــــا که تا چشـــم زدیــــم نابوده به کام خویــــش نابوده شدیم * * * اسرار ازل را نه تو دانــــــی و نه من وین حل معما نه تو خوانـــی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من * * * از من اثری ز سعی ساقی مانده است وز زمزمهی عطر اقاقــــی مانده است وز بادهی دوشین قدحــــی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی مانده است خاطره نوشت: در دوران کارشناسی، استادی داشتیم که خیلی حال و هوای عرفانی داشت! اما گاهی حرفهایی میزد که یا واقعاً گزاف بود یا هنوز سواد ما قد نمیداد که عمق حرفهای ایشون رو درک کنیم!!! (این استاد محترم، از اون تیپ آدمهایی بود که با هر وسیلهای میخواست خدا رو اثبات کنه! حتی از پشت سد پتانسیل خدا را درمیآورد!!!). در یکی از امتحاناتی که با همین استاد داشتیم، اواسط امتحان فرمودند که هرکس یکی دو بیت شعر هم روی برگهی پاسخش برام بنویسه! حالا جالب اینجا بود که بعضی از بچهها، با شنیدن این حرف تمرکزشون رو از دست دادند و همش به مخ مبارک فشار میآوردند تا یک شعر پیدا کنند! اما من بدون یک لحظه درنگ، نوشتم: اسرار ازل را نه تو دانــــــی و نه من وین حل معما نه تو خوانـــی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من چه جساراتا! امیدوارم اگر زمانی -دور از جون- استاد شدم، از اینجور دانشجوهای ...بیب... گیرم نیاد!