سفارش تبلیغ
صبا ویژن


محاورات

ان‌شاءالله از امروز بخش «از برکات پ.ن» یکی از بخش‌های اصلی این وبلاگ خواهد بود. اما اندر باب «پ.ن»: ایشون پی نوشت، پس نوشت، پیش نوشت یا هر پ.ن دیگه‌ای نیستند! ایشون همون امر خطیر «پایان نامه نویسی» بنده هستند که معرف حضور می‌باشند!

راستش از دیروز –گوش شیطون کر!- کار «نوک زنی» به کتاب‌ها رو که چه عرض کنم(!)، کار «قورت دادن» کتاب‌ها رو شروع کردم و ظاهراً هم سخت در تلاشم! Reading a BookComputer(مشخصه، نه؟!؟! ) در حین این قورت دادن‌ها گاهی به لقمه‌های شیرینی برمی‌خورم که حیفم می‌آد کامل و یکجا و یک بار برای همیشه نوش جانشان کنم، گاهی هم لقمه‌های چربی سر سفره‌ام پیدا می‌شه که هضمش دشواره! در هر دو صورت، آن لقمه رو اینجا می‌ذارم تا هر روز یک ناخنکی بهشون بزنم و ذره ذره ازشون لذت ببرم و هضمشون کنم! اینجوری اون لقمه با برکت می‌شه و شاید دیگران هم نصیبی ازش ببرند!For You

اما لقمه شیرین امروز:

از حضرت فاطمه الزهرا (علیهاالسلام) روایت شده: لذتی که از خدمت حضرت حق می‌برم مرا از هر خواهشی باز داشته است، حاجتی جز این ندارم که پیوسته ناظر جمال زیبا و والای خداوند باشم (نهج الحیات، فرهنگ سخنان فاطمه (علیهاالسلام) مرحوم دشتی، ص99)

اگر بهشت شیرین، بهشت آفرین شیرین‌تر!

از امروز باید به یاد بسپارم که نیت قربة الی الله لحظات عبادتم را، نه به امید نجات از نار بر لب آورم و نه به شوق جنات؛ زیرا شرط ادب در برابر او که مقصد قربتم است، حکم می‌کند در لحظه دعا خواسته‌ای جز درک اسماء و صفاتش نداشته باشم و ترجیع بند استغاثه‌هایم جز این نباشد:

دوست ما را و همه جنت و فردوس شما را...

[قسمت کمی چرب این لقمه] «اگر از آن سوی ایجاد، حرکت حبّی است از این سوی هم باید عبادت حبّی باشد...»Flower

منبع

نوشته شده در دوشنبه 89/5/18 شروع محاوره 4:14 صبح توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

امروز خدمت استاد محترم مشاور بودم. (البته نه برای امر خطیر پایان نامه! )

خطاب به بنده فرمودند این تقریباً چهل روز باقی مانده از تابستون رو بیشتر روی پایان نامه کار کن و شب ها تا صبح بیدار بمون (بنده خدا، استاد خبر ندارند که این شاگرد تنبل شب تا صبح بیدار هست اما به جای کتاب خوندن، تو نت در حال گشت و گذار به سر می‌بره! ) بعد هم برای آنکه تشویقی کرده باشند برای این شب بیداری‌ها، فرمودند: «من خودم هر شب تا ساعت 2 بیدارم و به قول یکی از دوستام مدام دور خودم می چرخم و به کتاب‌هام نوکی می‌زنم»!!!

تذکر: این نوشته اصلاً به قصد تمسخر نبود! اتفاقاً از نوع حرف زدن استادم خیلی خوشم می‌آد و اینجور حرفهاش همیشه تو ذهنم می‌مونه. مخصوصاً که با لهجه بسیار شیرین مشهدی  -آن هم  با غلظت نسبتاً بالایی- صحبت می‌کنند!


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17 شروع محاوره 5:0 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

با عرض معذرت از ساقی رضوان جون که گفته بود نصفه شب آپ نکنم تا بتونه اول بشه!

همین نصفه شبی یک کار غیر معمول به ذهنم رسید که در این جا انجام بدم. خواستم نظر خواهی کنم. اگر موافق بودید، هر هفته این پیشنهاد را با کمک شما عملی می کنم.

اما پیشنهاد من...!

نوشته شده در یکشنبه 89/5/17 شروع محاوره 2:21 صبح توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

این روزها باید سخت مشغول امر خطیر پایان نامه نویسی باشم. پارسال همین حوالی بود که موضوع را انتخاب کردم و بیش از 6ماه هم هست که به تصویب رساندمش. اما دریغ از یک خط نوشته بعد از این همه وقت!

هر کاری انگیزه‌ای برای شروع می‌خواهد و هر راهی شوقی برای رفتن. اما وقتی هیچ امید و انگیزه‌ای در میان نباشد، امروز را به فردا می‌اندازی و به هزار بهانه کار را به تاخیر!

ادامه تحصیل؟! دل خوش سیری چند! برو خدا رو شکر کن که تا همین مقطع هم اجازه دادند این رشته وارد دانشگاه‌های ما بشه! خبری از دکتری [حداقل در دانشگاه‌های سراسری] نیست!

کار؟!! شرمنده! اینجا فقط برادران حق استخدام در اینجور رشته‌ها رو دارند. اشتباه نکن، حرف اولویت نیست ها! حرف محدودیته!! اینجا فقط برادران استخدام می‌شوند! تازه اونم در مقطع دکتری!

جناب شما انگار خیلی از اوضاع پرتی! یهو بگو استخدام نداریم و خودت رو راحت کن! چرا حرف از یک چیز معدوم می‌زنی؟! در شرایطی که در صد قبولی خانم ها در کنکورها بیشتر از آقایون بوده، دنبال استخدام آقایون هستی و در وضعی که هنوز دکتری یک رشته در ایران تاسیس نشده شما دنبال دانشجوی دکتری به بالا هستی؟!!

راستی، ببخشید... شما برای زمین شخم زدن دنبال استخدامی هستید یا کار پژوهشی؟؟!


نوشته شده در شنبه 89/5/16 شروع محاوره 7:22 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

عنوان کتاب: روزی که صداها را دیدم

نویسنده: مجید میرزاوزیری

ناشر: انتشارات سخن گستر

تعداد صفحات: 94 صفحه

قیمت چاپ اول (سال 84): 1000 تومان

آیا تصور دنیا بدون داشتن هیچ تصویری از آن برای شما ممکن است؟ آیا می‌توانید تعریفی از مفهوم «دیدن» ارائه دهید، به نحوی که حتی کسی که تا به حال تجربه آن را نداشته است نیز درک کند چه می‌گویید؟ آیا بینایی خود را یک برتری و نابینایی عده‌ای را نوعی نقص تلقی می‌کنید؟ آیا دلیلی برای نابینایی قلیلی از آدمیان دارید؟ آن را نشانه ظلم خدا، بی عدالتی خدا و وجود شر در آفرینش می‌دانید و یا دلیل دیگری برای آن قائلید؟

این پرسش‌ها و چندین و چند پرسش دیگر، ممکن است از همان ابتدای شروع خواندن کتاب «روزی که صداها را دیدم» ذهن خواننده را چنگ بزند و حتی تا مدت‌ها بعد از اتمام این کتاب کم حجم اما عمیق نیز او را به حال خود وانگذارد! این کتاب، روایت زندگی زنی است که به طور مادرزاد نابینا چشم به جهان گشوده است –علاوه بر اینکه یکی از پاهایش کوتاه تر از دیگری است- و در حدود سن هفتاد سالگی با یک عمل جراحی به طور معجزه آسایی قادر به دیدن می‌شود. اما آنچه در این داستان خواننده را به حیرت وامی‌دارد، معجزه بینا شدن آن پیرزن هفتاد ساله نیست، بلکه هفتاد سال زندگی همراه با بصیرت و روشنی دل اوست. او با هوش و ذکاوتش، و از طریق ارتباطی که در دل با «نوری الهی» -چیزی که او آن را بهترین دوست خود می‌داند- دارد، «منطق» را جایگزین چشم‌هایش می‌کند و به یک جهانبینی عمیق و ژرف دست می‌یابد. زیرا از طریق روشنایی که نوری الهی به دلش می‌اندازد، می‌فهمد که«منطق زبان انشاء طبیعت است و کتاب آفرینش به زبان منطق نوشته شده است. اگر منطق را بدانی نیازی به دیدن برای درک حقایق نداری، چون منطق تصویر حقیقت را بی تصور متصور می‌سازد». [صفحه 8]

او از این طریق چنان درکی از پیرامونش پیدا می‌کند که حتی در ده سالگی، خواهرانش به نابینا بودن او شک می‌کنند! و در هفتاد سالگی، هنگامی که بعد از اولین بار بعد از عمل چشمانش را باز می‌کند و اعداد نوشته شده بر روی تقویم رومیزی پزشک را می‌خواند، پزشک درباره اطلاعات داخل پرونده بیمارش مبنی بر مادرزاد بودن نابینایی‌اش دچار تردید می‌شود. او در جایی از داستان، که در قالب روایت حقایق زندگی آن زن از زبان خودش برای عروسش می‌باشد، درباره دوران ده سالگی خود چنین می‌گوید که «من در این ده سال زندگی شاید دو برابر افراد معمولی فکر کرده‌ام و بنابراین می‌توان گفت به اندازه یک فرد بیست ساله تجربه فکر کردن دارم. کسی که می‌بیند کمتر فکر می‌کند چون وقت خود را باید در به کارگیری حواس مختلف خود تقسیم کند و من چون نمی‌بینم وقتم را صرف بارور کردن حواس دیگرم کرده‌ام». [صفحه 17]

خواندن این کتاب را  به همه توصیه می‌کنم. خواندنش زمان زیادی از شما نمی‌برد اما به جرات می‌گویم که هر جمله‌اش ذهن‌تان را ساعت‌ها و چه بسا، روزها به خود مشغول می‌کند.

اگر دوست دارید باز هم بیشتر درباره این کتاب بدانید، بفرمایید به ادامه مطلب

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14 شروع محاوره 11:51 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

«اینجا چراغی روشن است» عنوان جلسات کتابخوانی بود که به همت سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی دانشگاه فردوسی از چند سال قبل، هر سال حدود اردیبهشت ماه به مدت 2 یا 3 هفته برگزار می‌شود. اگرچه چراغ این کنفرانس‌ها بعد از فارغ التحصیلی بانی اصلی آن کم سو شد، اما گمانم همچنان ادامه دارند. (امسال که برگزار شد و تونستم چند جلسه رو شرکت کنم).

به یاد آن جلسات، تصمیم دارم در اینجا، هر هفته جمعه‌ها چراغی روشن کنم تا آخر هفته خوانندگانم نورانی شود! برنامه چراغانی به این صورت است که هر هفته به معرفی یک کتاب و ارائه مختصری از آن پرداخته می‌شود و خوشحال می‌شم که خوانندگان نیز در این کار کمکم کنند. (هرچند اینجا هنوز خواننده ای به اون صورت نداره!) چراغچیان عزیز می‌توانند معرفی و خلاصه کتاب مورد نظر خود را، و در صورت امکان تصویری از جلد کتاب را به آدرس ایمیل من بفرستند تا در وبلاگ به نمایش درآید.

اما نکاتی درباره چراغ‌هایی که در اینجا روشن می‌شوند:

1-محدودیتی در موضوع کتاب‌ها نداریم: رمان، تاریخ، ادبیات، هنر، فلسفه، علمی و .... هر کتابی که مطالعه کردید و حتی یک خطش نظرتون رو جلب کرد بیاید اینجا و به دیگران هم معرفی کنید.

2- روشن کرد چراغ در اینجا صرفاً به معنی تعریف یک کتاب خوب و تشویق به خواندن آن کتاب نیست! شما می‌تونید با معرفی یک کتاب بد و نقد کردن اون و اشاره به نقاط ضعفش، به نحو سلبی چراغی رو روشن کنید! یعنی چی؟ یعنی با نقد کردن اون کتاب و نشون دادن اینکه اون کتاب ارزش خوندن نداره، از اتلاف وقت عده ای در آینده جلوگیری کنید. اما به شرطی که این نقادی سلیقه‌ای نباشد و جانب انصاف را رعایت کنید.

3- در برابر هیچ کتاب و هیچ نویسنده‌ای موضع‌گیری نمی‌شود. هیچ چراغی خاموش نمی‌شود مگر اینکه در برابرش 2 چراغ روشن شود: چراغی در نقد کتاب قبلی و چراغی در معرفی کتاب یا نویسنده جایگزین!

4- ممکنه نکات و قوانین دیگری هم به این لیست اضافه شود!


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14 شروع محاوره 1:51 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

هر کاری روش خاص خودش را می‌طلبد. توجه و اهمیت به «روش» در دوره‌ای از اندیشه بشر، چنان اهمیتی پیدا کرد که حتی فلاسفه‌ی بزرگی چون دکارت را بر آن داشت که برای اصلاح نظام فلسفی موجود توجه خود را به «روش» معطوف سازند و با یافتن روش درست، خطاهای پیشین را جبران و از خطاهای بعد از این جلوگیری به عمل آورد.

روشی که در این وبلاگ به کار گرفته خواهد شد، که وجه تسمیه این وبلاگ نیز از همان گرفته شده است، روش محاوره یا دیالوگ است که شاید قدیم‌ترین و بهترین صورت آن را بتوان در آثار منتسب به «سقراط» یافت. سقراط چنان زیبا این روش را در تعلیم اخلاق به عامه مردم به کار می‌بست که از همان زمان، این روش به نام سقراط گره خورده است و مجموعه محاورات او به محاورات سقراطی معروف شده است. او برای مثال، در جمعی که صحبت از عدالت مطرح بود، می‌پرسید «عدالت یعنی چه؟» آنوقت آنکه دم از عدالت می‌گفت «عدالت یعنی...» آنوقت سقراط بر اساس ادعای طرف مقابل، تناقضی که ممکن بود از چنان تعریفی به وجود آید را خاطر نشان می‌کرد و شخص مدعی که پی به اشتباه خود می‌برد، سعی در جبران و اصلاح تعریف خود می‌کرد و این پرسش‌ها و پاسخ‌ها تا آنجا ادامه پیدا می‌کرد تا هر دو طرف گفتگو به نتیجه مطلوبی دست پیدا کنند.

من نیز در این وبلاگ می‌کوشم چنین روشی را به کار ببرم اما با توجه به چند نکته:

1-   ادعای آنکه می‌توانم این روش را به زیبایی سقراط به کار ببرم، ندارم.

2-   در اینجا نه من در مقام سقراطم و نه خواننده در مقام مردم عوام مقابل سقراط! سقراط در هر محاوره‌ای همان است که داناتر است.

3-   برخلاف نام و روش این وبلاگ، شاید اغلب مطالب این وبلاگ غیر فلسفی باشد، اما سعی خواهد شد که با برقراری دیالوگی دوطرفه بین نویسنده و خواننده، از دل ساده‌ترین مطالب نیز نتایجی معقول و منطقی بدست آید.

4-   بنابر آنچه در نکته قبل آمد و به مقتضای ماهیت «محاوره»، هر نوشته‌ای که در اینجا قرار داده می‌شود، نقطه پایان نخواهد بود، بلکه آغازی برای یک محاوره است و پیشرفت آن منوط به همکاری و اظهار نظر خواننده است، بنابراین سعی می‌کنم ذیل هر موضوع و مطلبی چند سوال کلیدی مطرح کنم تا شروعی برای محاوراتمان باشد.

برای شروع به پست قبل برمی‌گردم و سوالی در باب «تعریف» طرح می‌کنم:

شما خود را با چه نامی تعریف می‌کنید و چرا؟

پاسخ‌های شما، پرسش‌های بعدی را معین می‌کند.
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13 شروع محاوره 12:11 صبح توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()

حدس می‌زدم که تا حالا همچین چیزی ندیده باشه و براش جالب باشه. برای همین دست کوچکش را گرفتم و به سمت آن‌ها بردمش. وقتی چشمش به آن‌ها افتاد، با شادی کودکانه‌ای در پای آن‌ها نشست و با دقت و تعجب به آن‌ها نگاه کرد.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

کمی بعد، او که تازه حرف زدن را آموخته بود، با اشاره به یکی از آن‌ها پرسید «این چیه؟»

گفتم «این گل بنفشه است!»

کمی بیشتر به گل‌ها نگاه کرد و در حالیکه می‌خندید، گویی کشف بزرگی کرده باشد

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

، به بنفشه‌های رنگارنگ دیگر اشاره کرد و گفت: «پس این هم زرده است... اینم سفیده است... اینم (اشاره به برگ گل‌ها) سبزه است...»!!!

اکتشافات و ابداعات دخترک شیرین زبان به این جا ختم نشد و باز با اشاره به سیاهی وسط گل‌ها و با خنده‌ای مضاعف گفت: «اینم سبل‌های(=سبیل) گله؟... ههه! سبلهاشو نگاه... سبلهاشو نگاه...»!!!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

بیشتر ما آدم‌بزرگ‌هایی که با کودکان سروکار داشته‌ایم، دست‌کم یک‌بار با این سوال از سوی آن‌ها مواجه شده‌ایم که «این چیه؟!». معمولاً هم در پاسخ به آن‌ها به گفتن نام آن چیز اکتفا می‌کنیم. در این زمان است که اگر کودک با معنای آن نام آشنا باشد با تعجب او و واکنش‌های احتمالی بعدی او، مثل همان ابداع نام گل سفیده و زرده و... روبرو می‌شویم و اگر آن کودک معنای آن نام را نداند با سوال بعدی او درباره‌ی اینکه «این نام یعنی چی؟» مواجه می‌شویم. گاه از این واکنش‌های کودکانه تعجب می‌کنیم ولی بیشتر اوقات از خنده روده‌بر می‌شویم! انگار فراموش کرده‌ایم که خودمان هم زمانی کودک بوده‌ایم و اسامی بسیاری از چیزها یا معنی بسیاری از آن‌ها را نمی‌دانستیم. آن‌قدر این روال تعریف هر چیز با یک نام برایمان عادی شده است که دیگر تعجب کودکانه‌مان را از این نام‌گذاری‌ها فراموش کرده‌ایم.

اما امروز که می‌خواستم کار وبلاگ‌نویسی را آغاز کنم، اندکی از آن حس کودکانه برایم تکرار شد. برای شروع نوشتن در این محیط مجازی و مالکیت بخشی از آن می‌بایست خودم را با یک نام و شناسه تعریف می‌کردم! حال آن کودکی را داشتم که با ناشناخته‌ای روبرو شده است و می‌پرسد این چیست؟! آن ناشناخته خودم بودم و درحالی که خودم پرسش‌کننده بودم، پاسخ‌دهنده هم باید خودم می‌بودم! اگر از شما بخواهند خود را با تنها یک نام تعریف کنید، چه می‌کنید؟

اولین پاسخی که به ذهن می‌رسد، این است که نامی را به زبان بیاوریم که سال‌ها پیش، پدر و مادرمان برایمان برگزیده‌اند و آن را تقریباً برای همیشه به ثبت رسانده‌اند و در این مدت با آن نام شناخته می‌شده‌ایم. اما نه! به این سادگی هم نیست. چون خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم از همان روزی که آن نام را برای ما به ثبت رسانده‌اند، چندین نام دیگر نیز برای ما در مکان‌ها و موقعیت‌های دیگر به ثبت رسیده است که گاه حتی بیشتر از آن نام اهمیت داشته است. و جالب اینکه این نام‌های متعدد و به یک اعتبار ثانویه از آن جهت که بعد از تعیین نام ما از سوی والدین، وضع شده‌اند- و به اعتباری دیگر اولیه از این جهت که اغلب در شناساندن ما نسبت به نام انتخابی والدین، اولویت دارند- به شکل کاملاً نامأنوسی متشکل از اعداد و ارقام هستند! مثل شماره‌ی شناسنامه یا کد ملی که بلافاصله بعد از ثبت نام ما در دفترخانه‌های رسمی ثبت احوال ضمیمه‌ی نام‌مان می‌شود و تا آخر عمر در بیشتر امور اداری و رسمی با آن شماره شناخته می‌شویم، یا مثل انواع شماره‌های دانش‌آموزی و دانشجویی و پرسنلی و... .

آری! در دنیای آدم بزرگ‌ها همچنان که برای کودکان همه چیز را با یک نام تعریف می‌شود، خودشان نیز با نام تعریف می‌شوند! اما آی ای کودکان بزرگ شده‌ای که از این کار تعجب نمی‌کنید... آیا از این هم که به تناسب هر مکان خود را با یک نام تعریف می‌کنید، یا تعریف می‌شوید، نیز تعجب نمی‌کنید؟! مگر در تعریف شما، این مکان و موقعیت است که اصالت دارد؟! یا آیا از اینکه این نام‌های مبارک حضرات متشکل از ارقامی گنگ و نامفهوم است نیز متعجب نمی‌شوید؟! مگر مجموعه‌ای از اعداد می‌تواند بیانگر وجوهی از شخصیت شما باشد؟! ظاهراً که توانسته است چنین باشد! گو اینکه به دوران پیشاسقراطی بازگشته‌ایم و همنوا با فیثاغوریان، «عدد» را اصل اولیه و ماده‌المواد عالم به حساب آورده‌ایم که این‌چنین به اعداد در شناساندن خودمان ارج می‌نهیم! پس حق داشت شازده کوچولویی که درتعریف آدم بزرگ‌ها می‌گفت که آن‌ها همه چیز را با اعداد می‌شناسند؛ یا آن خواننده‌ای که دیگر امروز همه او را ظالّه می‌خوانند، که فریاد می‌زد: «ببین احاطه کرده است عدد فکر خلق را...!»

*بعداً نوشت: تو خودت را با چه نامی تعریف می کنی؟

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/5/12 شروع محاوره 5:52 عصر توسط فیلسوفچه | ادامه‌ی محاوره ()
<      1   2   3